یکی از روزهایی که آقا سگه به سمت مدرسه میرفت، احساس خوشحالی جدیدی بهش دست داد.
پاهاش از زمین جدا شد.
بدون چون و چرا، آقا سگه از زمین بالا رفت به سمت آسمون.
موقع چرخیدن بین تکههای کوچک و بزرگ ابر، مثل یه بالون به شکل سگ، غلت میزد تا به مدرسه رسید.
تو حیاط، آقا سگه از صمیمیترین دوستش پرسید: منو تو آسمون دیدی؟
دوستش جواب داد: یه کم باهوش باش! تو یه سگی و سگها نمیتونن پرواز کنن.
اقا سگه جواب داد ” ولی من تونستم!”
آقا سگه وارد کلاس شد و فریاد زد” بچهها حدس بزنین چی شده! من تونستم پرواز کنم و مدرسه رو از بالا ببینم!”
همکلاسیها قهقهه زدن و شروع کردن به خندیدن به حرف آقا سگه و باهم گفتن: “سگها نمیتونن تا مدرسه پرواز کنن”
اقا سگه گفت: ولی من تونستم! من تونستم!
خانوم معلم سرش رو تکون داد و گفت: تو نباید دروغ بگی سگ کوچولو!
“سگها روی زمین راه میرن و میپرن ولی نمیتونن پرواز کنن. این غیر ممکنه”
“ولی من تونستم!”
گاس یکی از همکلاسیهای سگ کوچولو بهش گفت: اگه میتونی پرواز کنی بیا بریم تو حیاط و بهمون نشون بده.
با اینکه آقا سگه دیگه انقدر شاد نبود اما سعی کرد کمی خوشحالیش رو برگردونه
آقا سگه تو فکر ابرها بود و سعی کرد بپره به سمت آسمون.
ولی زمین خورد!
دوستش بهش گفت: میبینی تو هم مثل ماها سگی و پنجه داری برای راه رفتن.
این بهت یاد داد که دیگه دروغ نگی و بدونی که سگها نمیتونن پرواز کنن.
اون روز وقتی سگ کوچولو از مدرسه به خونه برمیگشت راه به نظرش طولانی و خستهکننده بود.
زمانی که تو خونه با مادر و پدرش بود، هنوز هم از درون احساس ناراحتی میکرد.
کارهای هر روزش رو انجام داد ولی یه چیزی درست نبود.
پدرش اومد کنارش و ازش پرسید “چی شده سگ کوچولو؟ امروز ناراحت به نظر میای!”
سگ کوچولو همینطور که نشسته بود و به آسمون خیره شده بود، با خودش گفت: سگا نمیتونن پرواز کنن.
پدرش آروم بهش گفت: من یه رازی رو میدونم اگه بهت بگم، قول میدی به کسی نگی؟
سگ کوچولو پرسید: چه رازی؟؟ و به سمت پدرش برگشت.
پدرش گفت: حالا تو این راز رو میدونی!
چشمهای خوشحال سگ کوچولو باز شد و گفت: میدونستم سگها هم میتونن پرواز کنن!
پدرش بهش گفت: پس بیا سگ کوچولو باهم پرواز کنیم.
سگها واقعا پرواز میکنن؟
بعضی سگها میتونن پرواز کنن و بعضیها نمیتونن.
با کلیک بر روی هر عکس میتوانید داستان را بصورت تصویری تماشا کنید.